خاطرات دوران کودکی

دکتر حافظ نيا از حيات پدرش چيزي را به خاطر نمي آورد. تنها صحنه اي که به ياد دارد احتمالاٌ مربوط به آخرين سال حياتش است و آن اينکه در حياط خانه اش در روستا او را مشغول انجام کارهای روزمره ديده بود.

خاطره ديگر اينکه در شهريور ماه 1340 در منزل خود شاهد ازدحام جمعيت بود و نمي دانست موضوع چيست و با بچه هاي هم سن و سال خود مشغول بازي بود. در حاليکه ازدحام مزبور مربوط به مراسم فوت پدرش بوده است!

بعد از مرگ پدرش او را نمي ديد و نمي دانست که فوت کرده است. بنابراين سراغ او را مي گرفت. به او مي گفتند که پدرت به تهران رفته است ( البته پدرش قبلاٌ براي درمان بيماري خود به تهران، مشهد و بيرجند سفر کرده بود). بنابراين هر روز عصر که ماشين روستا از شهر بيرجند به ده مي آمد به جاي ماشين مي رفت تا شايد پدرش از سفر برگردد و او را ببيند ولي خبري نمي شد. تقريباً بعد از حدود يک ماه که اين عمل تکرار شد فردي که يادش نيست که بود به او گفت پدرت مرده است و ديگر بر نمي گردد! اين خبر براي وي وحشتناک بود اما چاره اي نداشت و بايد در عالم کودکي(شش سالگي) با آن کنار مي آمد!؟

مادرش سرپرستي بچه ها را بر عهده گرفت. او به عنوان بچه بزرگتر شاهد درد و رنج، محروميت، تنگدستي و تنهائي مادرش بود. مادر او براي گذران زندگي و تأمين هزينه هاي خانواده به صنايع دستي روستايي روي آورد و به بافت حوله، قديفه و چادر شب (بٌقوَند) مشغول شد. تنگدستي و سختي هاي بيشمار زندگي او را کم حوصله کرده بود، بنابراين کمتر تحمل شرارتهاي ناچيز کودکانه را داشت. لذا براي ادب کردن آنها گاهي تظاهر به قهر مي کرد که اين حرکت براي بچه ها شديداً نگران کننده بود.

بازدید کل: 729 , بازدید امروز: 1 

0 نظرات

ارسال نظر

XHTML: You can use these tags: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>